کسریکسری، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
عشق بین من و باباییعشق بین من و بابایی، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

نی نی کسری

حرف زدنه قشنگت ....

الهی مامانی قربون او زبون نازت بشه عزیزم دیگه کم کم داره زبونت باز میشه و اَبدَ دَدَدَ میکنی..    . اولین کلمه :  بابابا            البته مامانی از اینکه اول به جای اینکه بگی مامان گفتی بابا خیلی ناراحت بوداااااااا  اما همین که شیرینی اون زبونت را میچشیدم دیگه برام مهم نبود...                        وقتی پستونکت را میخوای میگی : ممممممممم     ممممممممم       &nbs...
31 ارديبهشت 1393

دوباره شیطونی...

الهی مامان فدات بشه ببخشید که با تاخیر برات مینویسم.... چهارشنبه هفته پیش 17 اردیبهشت رفتیم جهیزیه زهرا دختر خاله من با ببریم و جنابعالی اینقدر اونجا شیطونی کردی که همه فقط داد میزدند نسیبه کسری را بگیر.... و در نهایت مجبور شدیم ... اما فایدم نداشت و هی میومدی بیرون و.... جمعه شب رفتیم حنابندون و دوشنبه شب هم که شب تولد امام علی بود رفتیم عروسی خیلی خوش گذشت و شما کلی رقصیدی و سرگرم شدی... البته چون گوشیم دنبالم نبود دیگه عکسی هم ندارم که برات بذارم نی نی کوچولوی من.... انشاله همیشه خندان باشی... ...
24 ارديبهشت 1393

روزه بابایی...

دیروز روزه بابایی ها بود و کلا همه مردها...... همه بابایی ها روزتون مبارک... مخصوصا بابایی خودم.... مامان برای بابایی کیک و ژله درست کرده بود و البته مثل همیشه خوشگل و خوشمزه ه ه ه ه ه ه... اما کادوی بابایی نرسید و مجبور شدیم بدون کادو جشن بگیریم... البته تا امروز فردا میرسه به دستش.... ...
24 ارديبهشت 1393

هشت ماهگیت هم تموم شد....

قربونت برم کوچولوی نه ماهه من ...  مبارکه... دیگه داری کم کم بزرگ میشی....   و من و بابایی همواره عاشقتیم و خواهیم ماند ....                            دیگه چون با روزه بابایی همزمان شد همون کیک برای هردوتون حساب شد...                        ...
24 ارديبهشت 1393

شیرین کاریه بابایی ....

1393/02/07 یه روزه بددددددددد.... امروز بابایی   شما را یادش رفته بود و دره خونه را بسته بود و رفته بود سره کار.... بعد از نیم ساعت که دیگه رسیده بوده گلخونه یادش میاد که شما توی خونه تنهایی و یادش رفته به عزیز زنگ بزنه که بیاد پیش شما ... مامانی هم که سره کار... ساعت 9 صبح بود که زنگ زد به من و وقتی فهمیدم چی شده دیگه آروم و قرار نداشتم فقط میخواستم بال در بیارم و بیام سراغت ... خلاصه به عزیز اطلاع دادیم و عزیز بعد  از اینکه سریع خودش را رسونده بود دیده بود در بسته و دایی حجت (دایی بابایی که ما الان طبقه بالا خونه اونا زندگی میکنیم) هم نیستند و صدای گریه های شما هم کوچه را برداشته و داره میره....
10 ارديبهشت 1393

اولین پارک رفتن آقا کسری...

الهی مامان قربونت بره روزه اول اردیبهشت مامانی کار داشت و مرخصی گرفته بود که از فرصت استفاده کردیم و با عزیز,خاله,و کاوه رفتیم پارک آتشگاه و خیلی هم خوش گذشت. جنابعالی که از روی تاب پایین نمیومدی... با اینکه هر روز خونه عزیز اینا آقاجون میبرتد توی تاب بازی میکنی اما اینجا از تاب بیشتر خوشت اومده بود و ول کن نبودب... کلی هم با کاوه الا کلنگ بازی کردی و من و مامانی ...
10 ارديبهشت 1393

غذا خوری...

دیگه برای غذا خوردن و مای بیبی عوض کردن هم باید یه چیز جدیدی بدیم دستت تا سرگرم بشی و یه کوچولو آروم بگیری ... تموم کارایی که اون رهای شیطون یک ساله به سره مامانش میده شما الان داری به سره ما میدی گل گل من... ...
4 ارديبهشت 1393

تاب تاب عباسی....

الهی فدات بشم برای اولین باری توی این تاب نشستی خیلی میترسیدی اینقدر خودت را محکم میگرفتی که نگو... اما کم کم خوشت اومد و با جیغ و داد ابراز خوشحالی میکردی و نمیخواستی پیاده بشی ... و در نهایت اینقدر تاب خوردی که... ...
4 ارديبهشت 1393

شیطونی های آقا کسری....

اینم از یه سری شیطونی های شما ناز نازی مامان.... البته بیشتره شیطونیهات توی لحظه اتفاق میافته و فرصت عکس گرفتن وجود نداره اما سعی میکنم تا بتونم از شیطونیهات عکس بگیرم تا بعدا ببینی چقدر مامانی را اذیت میکردی... ...
4 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی کسری می باشد